یادم می اد اوایل ازش می پرسیدم:
چقدر دوستم داری؟
می گفت: قد هویج.
از اون به بعد بود که من از این میوه که نه سبزی یا حالا هرچی خیلی بدم اومد.
نمی شد این هویج یک کم بزرگتر بود یا یک کم محبوبتر.
ازار داشت انگار.هنوزم کیف می کنه لج من و در بیاره.
من کلی احساس به خرج می دادم.با تمام وجود می گفتم دو ست دارم .اون وقت اون مثل چوب بستنی این و می گفت و هر هر می خندید من عصبانی می شدم .
بعضی وقتام کار بالا می گرفت به دعوا و بکش واکش اساسی.
البته منم لوس بودما
یعنی هستم هنوز
خلاصه:
من می دونستم شوخی می کنه ولی گاها به احساسش شک می کردم .
می دونید چی میشد؟
یه بلایی سرم می اومد اونوقت اون به دست و پا می اوفتاد و برام مثل اسفند رو اتیش این ور و اون ور می پرید و من حال می کردم که
واااااییییییی چقدر دوسم داره.
معمولا بلاها در میان جمع نازل می شد دیگه من کللی حال می کردم که همه ببینن همسریم برام چه می کنه.
اوایل بلا ها در حد بریدن دست و حالت تهوع یا سر درد بود.
یواش یولش رسید به اینکه در روم بسته بشه و ساعت ها حبس بمونم و همسرسم بیچاره اینور و اونور می دوید که یه کاری بکنه.
دیدم نه داره بلا ها عظیم و عظیم تر میشه.
تصمیم گرفتم دختر خوبی باشم.به عشق همسری شک نکنم تا ...
عزیزم وبلاگ قشنگی داری.من هر روز به وبلاگهای زیادی سر میزنم ولی وبلاگ شما یه چیز دیگست