دوباره

کی می شه دوباره دلمون یکی شه،نگاهمون کلاممون باشه و کلاممون عشق باشه.

-

کی میشه حس زیر پوستی با هم بودن رو تجربه کنیم و لذت در کنار هم بودن رو با خوردن یک چای مطبوع کامل کنیم.

-

خسته ام از این همه تنهایی.

حلقه ای انداختم بر انگشتم به نام حلقه ی عشق ،تا با تو باشم،برای تو باشم و از آن تو باشم.

-

-

و تو هیچ گاه برای من بودی؟

-

-

خسته ام از نگاه سردت از کلمات درون وجودت که هیچ گاه نشنیدمشان.

خسته ام از دلشوره ،دلهره،عقل و منطق .

پس حس کجاست؟

عشق چی شد و لذت زندگی کجا رفت.

لذت با هم بودن و در کنار هم بودن.

-

-

مدتها بود محبت را ازت گدایی نمی کردم.این عادت دیرینه ترکم شده بود.اما حالا ؟

نه!

دیگر تلاشی نمی کنم برای یاد دادن ادبیات عاشقیو

دیگر تلاشی نمی کنم تا لبخند را به لبانت بر گردانم چون تو خودت باید بخواهی تا بخندی.

خودم را بهت تحمیل نمی کنم ،خودت باید بلد باشی تا بیایی.

-

-

اما منتظرت هستم.


بی خوابی

دیشب نیمه شب اومد.نفهمیدم چون خواب آلو ،خواب آلود درب رو براش باز کردم.

نیمه های شب از صدای گربه های حیاط پشتی با وحشت از خواب پریدم.فکر کردم بچه هان که شیون می کنند.

-

دیدم کنارم نیست.بلند شدم گشتن به دنبال همسر.

پیداش کردم ،کنار شوفاژ رو زمین خوابیده بود.خوب قهر بود دیگه.

اما این دیگه مسخره بود.

بیدارش کردم زیرش تشک انداختم .

خودم دیگه  خوابم نبردتا 5 صبح.

امامزاده صالح

صبح رفتیم امام زاده صالح.شلوغ بود و پر رفت و آمد.دسته بود که می آمد و می رفت.فهمیدیم آقای رئ-یس ج-مهو-ر هم آنجاند

تا نماز بودیم.آش سید مهدی رو هم فراموش نکردیم.خوردیم و حلیم هم برا صبح فردا خریدیم و آمدیم.

شب برا شب عاشورا رفتیم هیئت عرب ها در شهرک غرب.

خوب بود.

تالار وحدت در محرم

عصر می خواستیم بریم مسجد محل برا روضه و .... 

یکی از دوستان تماس گرفتن برا احوال پرسی که خبر داد تالار وحدت برنامه ی نواهای ایرانی داره و ال و بل و... 

ما هم سر حال راه افتادیم به سمت تالار وحدت .تو این بارون. 

اسم برنامه نواها و خیمه هاست.بروشوری و شماره صندلی و بدون چک و چونه هم همون اولاش نشستیم و بسم الله 

قران خوانده شد و پرده بالا رفت. 

یکی اومد مثلا شمر بود رجز خونی کرد و رفت. 

گفتم:ای ول بابا .یه تعزیه حسابی افتادیم. 

ولی دریغ و صد افسوس. 

بیشتر برنامه اختصاص به اواز های محلی به زبان همون منطقه داشت که خوب ما اصلا نمی فهمیدیم. 

بقول همسریم که می گفت :اینا به این کارگر بنا ها می خورن تا خواننده های مذهبی. 

لباساشون افتضاح بود.کثیف و چروک و از این پارچه الکی ها. 

مثلا ابولفضل داشتن. 

طرف قد و قواره و چشم و ابرو را داشت اما لباساش داغون بود. 

یه لنگ به پر شال سبزش بسته بود که ما نفهمیدیم برا چیه؟یعنی عرقاش و پاک می کرده؟ 

شمشیراشون داغون و زوار رفته. 

چکمش پلاستیکی بود انگار اومده سر جالیز. 

امام حسینشون که (استغفرالله) یه پارچه ی براق طوری سفید انداخته بودن رو سرش عین عروس. 

یه شمشیر زوار در رفته هم اون دستش بود/. 

یه تیکه چند دقیقه ای لالایی داشتن نمی دونم به زبون کجایی. 

یه زن و مرد اومدن . 

زن فقط می گفت لالایی و مرد می خوند. 

زن یک لباس تنگ پوشیده بود که همه جا قلمبه سامبه زده بود بیرون و اب از لب و لوچه ملت راه افتاد. 

مردم سر گهواره همچون نشسته بود که گویی بر سر مستراح نشسته. 

البته شکر خدا گشاد پوشیده بود. 

خلاصه که ما ۷ رفتیم و ۹ درست در زمان به اصطلاح پذیرایی سریع برگشتیم. 

تمام مدتم سوژه خنده داشتیم.  

زحمت کشیده بودن ها.انصافا .خسته نباشن. 

اما خوب طبق معموول بی سلیقگی 

٫

۰خدایا ما رو ببخش بابت خطاهامون

عزیز من

عزیز من ُعشق من این روزها خیلی سرش شلوغه. 

ممنونشم که بخاطر من و بچه ها اینقدر سختی می کشه. 

نه اینکه من تو پر قو باشم ها.نه 

منمدوران بسیار مشکلی رو سپری می کنم. 

اما او اینبار با ماست.چرا؟ 

قبلا اینطور نبود.و من و بچه ها همش تنها بودیم و او مشغول کار. 

اما حالا او پیش ماست و این رو با هیچ چیز عوض نمی کنم.